برایم دعا کن
«بِسْمِه تَعالیٰ»
#برایم_دعا_کن ?
در راه برگشتن از کربلای معلی بودیم من بودم و همسرم و پدر مادرم
نزدیک مرز شده بودیم مردم شور و شوق داشتند نمیدانم چه بود ولی هر چه بود شور و شوق خاصی بود
نگاهشان پر از عجله و …
با خودم گفتم مگر چه شده که برگشتن از پیش آقا امام حسین و دلکندن از بین الحرمین اینقدر خوشحالی ندارد که
دلم تاب نیاورد به همسرم گفتم برود دیل این همه حال خوش انها را بپرسد
رفت و او را زیر نظر گرفتم سمت چند نفری رفت همین که پاسخ دادن چهره همسرم پر از شوق شد دیدم که خیلی خوشحال هست و با همان خوشحالی به سمتم باز گشت
نا خودآگاه برخاستم و به سمتش رفتم قبل از اینکه بگویم چه شده گفت مژده مژده مژده
فهمیدم که خیلی خبر خوبی هستش گفتم چیه گفت بخند تا بگم
منم لبخند که زدم گفت میگن
رهبر اومده لب مرز قراره بیاد با زوار امام حسین حرف بزنه ?
من ? :رهبر؟؟؟
لب مرز؟؟؟
دیدار زوار؟؟؟؟واااااای خدای من رو پا بند نبودم همش بالا پایین میپریدم آروم در گوش شوهرم گفتم به نظرت میشه رهبر و از نزدیک ببینیم ؟
گفت نمیدونم جمعیت خیلی زیاده فکر نکنم بزارن کسی نزدیک بره ? ?
منم هم خوشحال بودم که میخوام رهبر و حضوری ببینم هم ناراحت از اینکه نمیتونم رو در رو ببینمشون ?
.
.
به مرز رسیدیم دیدم جمعیت دارن رو به ی سمتی میرن فهمیدم محل دیدن یار اون طرفه
شوهرم گفت میگن تا دو سه ساعت دیگه مراسم شروع نمیشه بیا بریم همین موکب های نزدیک ی کم استراحت کنیم بعد میریم
منم الا رغم میلم همراهی کردم
.
.
چشمامو بسته بودم داشتم استراحت میکردم یک لحظه صدای هلیکوپتر شنیدم که یکهو همه جا هرج و مرج شد و مردم داشتن از اومدن آقا میگفتن که یکهو پریدم بیرون اصلا ذهنم کار نمیکرد تو اون شلوغی بمونم دنبال همسرم بگردم
رفتم سمت جمعیت هر چی چشم گردوندم ندیدم آقا رو عینک هم نداشتم چشمام واضح نمیدید گریم گرفت ? همش میگفتم امام حسین کاری کن اقامو رهبرمو از نزدیک ببینم ?
اصلا با اون همه جمعیت که جلوم بود محال میدونستم بتونم برم جلو اکثرا همه هم مرد بودن خجالت میکشیدم جلو تر برم که اینبار گفتم خدایا ترو به خودت قسم کاری کن دلم دیدن رهبر مو میخواد
که یک آن دیدم بین اون همه جمعیت اندازه ی نفر راه باز شده رو به جلو با خوشحالی رفتم سمت اون باریکه راه
همین که جلو رفتم دیدم همه جا نیرو های نظامیه یکی اومد جلو گفت خانوم برگرد عقب ممنوعه اینجا
که یه خانوم چادری اومد سمتم فهمیدم نظامی هستش اومد زیر بغلم بگیره منو ببره عقب
نمیدونم چی شد از کوره در رفتم با داد و هوار گفتم چرا اینجوری رفتار میکنین آرزو به دلم نزارین به خانومه گفتم واقعا اگه دین و ایمان داری یه کاری کن منو ببر پیش آقا دیدم چهرش مهربون شد گفت منو ببخش من مأمورم و مسول ولی ببینم چی میشه کرد
رفت توی یه جایی شبیه کویسک درست کرده بودن و بعد از چند دقیقه برگشت
گفتم چی شد لبخند زد گفت بفرما میتونی بری آقا رو ببینی ? ? ? ?
اصلا باورم نمیشد
پاهام از خوشحالی سست شد
اومد منو گرفت با خودش برد ی سمت گفت بلند شو محکم وایسا
منم خودمو آراسته کردم و چادرمو تکوندم و رفتیم داخل کویسک دیدم همه جا پر بادیگارده چیزایی میدیدم که همیشه توی تلویزیون دیده بودم
رفتم و رفتم رسیدم پشت ی در
در باز شد و با چیزی که مقابلم دیدم متعجب شدم
شوهرم نشسته بود روی یه صندلی تا منو دید بلند شد گفت چطور اومدی؟
منم هاج و واج و خوشحال گفتم خودت چطور که نزاشت ادامه بدم گفت بعدا میگم فعلا بیا بشین الان آقا میان
تا اسم آقا اومد باز بیقرار دیدنشون شدم همش داشتم ناخنامو میجویدم که یک صدایی آرام و دلنشین سکوت خالی فضا رو متبرک به یک سلام ناب کرد
چشم بلند کردم آقا رو دیدم با همان عبای قهوه ای خوشرنگ و لبخندی بر لب پلک زدم باورم نمیشد زودی از جام بلند شدم و دست احترام روی سینه گذاشتم
سلام مولای من…
شوهرم هم دیدم که با بغض سنگینی گفت علیکم سلام جانم به فدایت
آقا جلو آمدند و نشستند روی صندلی مقابل ما و از ما خواستند که روی صندلی بشینیم
چند دقیقه ای صحبت کردند و ما با عشق گوش میدادیم
که بعد از اتمام حرفهایشان بلند شدند و گفتند وقت رفتن است دلم این وقت رفتن را نمیخواست اما …
خودمو قانع کردم که آقامو دیدم و آره وقت رفتن است و …
خم شدم عبای اقا رو بوسیدم با گریه گفتم رهبرم #برایم_دعا_کن
به دعاات خیلی مهتاجم خیلی مهتاج منو شوهرم اومدیم تا برامون دعا کنی
بلند شدم مقابل چشمان مهربان رهبرم ایستادم و سرم و پایین انداختم و گفتم: اگر لایق باشیم که دعامون میکنید
یک آن دیدم دستشون و بالا آوردند و روی سرم گذاشتند و برایم دعا خواندند
و در دل آمینش را بلند فریاد زدم
رهبر یک پوشه رنگی به دست همسرم دادند و گفتند که این مال شماست از اون خوب مراقبت کن
رهبرم بعد از دعای خیر برای زندگیمان
آرام آرام رفتند سمت در خروجی
خواستم بگویم نروید اما زبانم بند آمده بود
هر کاری میکردم نمیتوانستم حرف بزنم
دهانم را باز میکردم اما صدایی از دهانم خارج نمیشد ترسیده بودم بیشتر جیغ میکشیدم
که ….
یکهو از خواب بیدار شدم
ناراحت بودم که خواب بوده و هنوز رهبرم و در واقعیت به این نزدیکی ملاقات نکردم
و هم خوشحال بودم که حداقل در خواب دیدمشون ?
.
.
ببخشید اگه سرتون درد آوردم خوابم واقعیت داشت و من این خواب و با همین جزیات دیدم
و تعبیرش کردم
گفته بود که سفری در پیش داریم و حتماً اون سفر رو بریم خیر و منفعت داره برمون .
برنامه مشهد چیده بودیم که کنسل شد اما با خوابم و تعبیرش رفتیم زیارت آقا ?
و از مشهد برگشتیم با شوهرم تماس گرفتند که استخدامی قبول شدند و پاسدار شدند ☘ ? ? بسته ای که آقا توی خواب به همسرم دادند هم تعبیر شد
.
براتون خواب های خوب و زندگی لذت بخشی آرزومندم