پناهم باش

  • خانه 
  • به وقت دلتنگی 

صدای قلم

07 دی 1399 توسط شبنم نظری ترابی

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر کسانی که شب هنگام در هیاهوی جنگ میجنگند و صبح هنگام با کفن سپید به سوی ما باز میگردند …
سلام سردارم، سلام زیبای من،

 سلام ای خوش غیرت، غیرتی که آوازهٔ جهانیان شد و تن دشمنانت را لرزاند…
نمیدانم بغض نشسته در گلویم را چگونه بیان کنم که قلم بغض نکند ،
آه میکشم از اعماق وجودم ،اشک میریزم به پهنای صورتم، اما دل آرام نمیشود که نمی شود. 
جمعه بود! امان از غروب جمعه ها. 

با خود می گفتم کاش غروب جمعه‌ نیاید تاب تحمل سنگینی غروبش مجالم نمی‌دهد ،

اما صبحگاه جمعه، غروبی شد سنگین تر و کشنده تر …

خبر شهادتتان که پیچید به خودم پیچیدم 

ترس از دست دادنتان تمام وجودم را در هم شکست. همانند دخترک کوچکی که در هیاهوی شلوغی شهر از دستان محکم و قوی پدر جدا گشته و حیران و سرگردان مانده. 

آه پدر ایران زمین …

نمیدانم برای دست بریده ات روضه عباس بخوانیم، یا برای پیکر پاره پاره ات،روضه علی اکبر!یا برای غم رهبرمان روضه مالک!یا به یاد محاسن سفیدت روضه حبیب!یا از هلهله حرمله ها!یا از شهادتت در غربت …

عکس دست بریده ات همراه با آن انگشتر عقیق هدیه رهبر، تمثیلی از علمِ علمدار کربلا بود. 

علمدار کربلا که تا آخرین نفس در رکاب مولایش حسین جنگید و نگذاشت علمش بر زمین افتد

و شما سردارم چه خوب از علم علی در دستانتان نگهداری کردید. 

آری این است رسم جوانمردی و وفاداری.
 چه زیبا گفت سردار :در راه عشق جان دادن زیباست.، ما ملت شهادتیم.ما ملت امام حسینیم 
ملت شهادت بودن را از زندگی شما و مدافعان حرم حضرت زینب (ص) میتوان درک کرد 

از دستان بریده قاسم سلیمانی ها …

از تن اربا اربای محسن حججی ها …

از تن های پر از گلوله صدر زاده ها و

گمنامی ابراهیم هادی ها…
آری سردار ما ملت شهادتیم ،علم بر زمین نمی‌ماند…
نذر کردم و شعری به زبان آوردم 

آیه ای از دل قرآن به میان آوردم 

صبر و ایثار و شهامت همه اوصاف تواند

یک جهان منتظر وهلهٔ اهداف تو اند 

عاقبت خون خدا گشتی و روشن گشتی

همچو عباس علی‌ وحشت دشمن گشتی

همچو قاسم دل ایران به فراون دارد

این کویریست که هر دم ره باران دارد 

راه تو گشته تفکر،شده است یک باور

دشمن این را بداند که نهایت آخر

علم از دست علمدار فتاده اما

یک علمدار دگر گشته به میدان پیدا

(اگر پدر رفت تفنگ پدری هست هنوز )

توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز)

#دلنوشته

 نظر دهید »

برایم دعا کن

28 مهر 1399 توسط شبنم نظری ترابی

«بِسْمِه تَعالیٰ»

#برایم_دعا_کن ? 
در راه برگشتن از کربلای معلی بودیم من بودم و همسرم و پدر مادرم 

نزدیک مرز شده بودیم مردم شور و شوق داشتند نمیدانم چه بود ولی هر چه بود شور و شوق خاصی بود 

نگاهشان پر از عجله و …

با خودم گفتم مگر چه شده که برگشتن از پیش آقا امام حسین و دلکندن از بین الحرمین اینقدر خوشحالی ندارد که 

دلم تاب نیاورد به همسرم گفتم برود دیل این همه حال خوش انها را بپرسد 

رفت و او را زیر نظر گرفتم سمت چند نفری رفت همین که پاسخ دادن چهره همسرم پر از شوق شد دیدم که خیلی خوشحال هست و با همان خوشحالی به سمتم باز گشت 

نا خودآگاه برخاستم و به سمتش رفتم قبل از اینکه بگویم چه شده گفت مژده مژده مژده 

فهمیدم که خیلی خبر خوبی هستش گفتم چیه گفت بخند تا بگم 

منم لبخند که زدم گفت میگن 

رهبر اومده لب مرز قراره بیاد با زوار امام حسین حرف بزنه ? 

من ? :رهبر؟؟؟

لب مرز؟؟؟

دیدار زوار؟؟؟؟واااااای خدای من رو پا بند نبودم همش بالا پایین میپریدم آروم در گوش شوهرم گفتم به نظرت میشه رهبر و از نزدیک ببینیم ؟

گفت نمی‌دونم جمعیت خیلی زیاده فکر نکنم بزارن کسی نزدیک بره ? ? 

منم هم خوشحال بودم که می‌خوام رهبر و حضوری ببینم هم ناراحت از اینکه نمیتونم رو در رو ببینمشون ? 

.

.

به مرز رسیدیم دیدم جمعیت دارن رو به ی سمتی میرن فهمیدم محل دیدن یار اون طرفه 

شوهرم گفت میگن تا دو سه ساعت دیگه مراسم شروع نمیشه بیا بریم همین موکب های نزدیک ی کم استراحت کنیم بعد میریم 

منم الا رغم میلم همراهی کردم 

.

.

چشمامو بسته بودم داشتم استراحت میکردم یک لحظه صدای هلیکوپتر شنیدم که یکهو همه جا هرج و مرج شد و مردم داشتن از اومدن آقا میگفتن که یکهو پریدم بیرون اصلا ذهنم کار نمی‌کرد تو اون شلوغی بمونم دنبال همسرم بگردم

رفتم سمت جمعیت هر چی چشم گردوندم ندیدم آقا رو عینک هم نداشتم چشمام واضح نمی‌دید گریم گرفت ? همش میگفتم امام حسین کاری کن اقامو رهبرمو از نزدیک ببینم ? 

اصلا با اون همه جمعیت که جلوم بود محال میدونستم بتونم برم جلو اکثرا همه هم مرد بودن خجالت می‌کشیدم جلو تر برم که اینبار گفتم خدایا ترو به خودت قسم کاری کن دلم دیدن رهبر مو میخواد 

که یک آن دیدم بین اون همه جمعیت اندازه ی نفر راه باز شده رو به جلو با خوشحالی رفتم سمت اون باریکه راه 

همین که جلو رفتم دیدم همه جا نیرو های نظامیه یکی اومد جلو گفت خانوم برگرد عقب ممنوعه اینجا 

که یه خانوم چادری اومد سمتم فهمیدم نظامی هستش اومد زیر بغلم بگیره منو ببره عقب 

نمی‌دونم چی شد از کوره در رفتم با داد و هوار گفتم چرا اینجوری رفتار میکنین آرزو به دلم نزارین به خانومه گفتم واقعا اگه دین و ایمان داری یه کاری کن منو ببر پیش آقا دیدم چهرش مهربون شد گفت منو ببخش من مأمورم و مسول ولی ببینم چی میشه کرد 

رفت توی یه جایی شبیه کویسک درست کرده بودن و بعد از چند دقیقه برگشت 

گفتم چی شد لبخند زد گفت بفرما میتونی بری آقا رو ببینی ? ? ? ? 

اصلا باورم نمیشد 

پاهام از خوشحالی سست شد 

اومد منو گرفت با خودش برد ی سمت گفت بلند شو محکم وایسا 

منم خودمو آراسته کردم و چادرمو تکوندم و رفتیم داخل کویسک دیدم همه جا پر بادیگارده چیزایی میدیدم که همیشه توی تلویزیون دیده بودم 

رفتم و رفتم رسیدم پشت ی در 

در باز شد و….

در باز شد و با چیزی که مقابلم دیدم متعجب شدم 

شوهرم نشسته بود روی یه صندلی تا منو دید بلند شد گفت چطور اومدی؟

منم هاج و واج و خوشحال گفتم خودت چطور که نزاشت ادامه بدم گفت بعدا میگم فعلا بیا بشین الان آقا میان 

تا اسم آقا اومد باز بی‌قرار دیدنشون شدم همش داشتم ناخنامو میجویدم که یک صدایی آرام و دلنشین سکوت خالی فضا رو متبرک به یک سلام ناب کرد 

چشم بلند کردم آقا رو دیدم با همان عبای قهوه ای خوشرنگ و لبخندی بر لب پلک زدم باورم نمیشد زودی از جام بلند شدم و دست احترام روی سینه گذاشتم 

سلام مولای من…

شوهرم هم دیدم که با بغض سنگینی گفت علیکم سلام جانم به فدایت

آقا جلو آمدند و نشستند روی صندلی مقابل ما و از ما خواستند که روی صندلی بشینیم 

چند دقیقه ای صحبت کردند و ما با عشق گوش می‌دادیم 

که بعد از اتمام حرفهایشان بلند شدند و گفتند وقت رفتن است دلم این وقت رفتن را نمی‌خواست اما ‌‌‌…

خودمو قانع کردم که آقامو دیدم و آره وقت رفتن است و … 

خم شدم عبای اقا رو بوسیدم با گریه گفتم رهبرم #برایم_دعا_کن 

به دعاات خیلی مهتاجم خیلی مهتاج منو شوهرم اومدیم تا برامون دعا کنی 

بلند شدم مقابل چشمان مهربان رهبرم ایستادم و سرم و پایین انداختم و گفتم: اگر لایق باشیم که دعامون میکنید 

یک آن دیدم دستشون و بالا آوردند و روی سرم گذاشتند و برایم دعا خواندند 

و در دل آمینش را بلند فریاد زدم 

رهبر یک پوشه رنگی به دست همسرم دادند و گفتند که این مال شماست از اون خوب مراقبت کن 
رهبرم بعد از دعای خیر برای زندگیمان 

آرام آرام رفتند سمت در خروجی 

خواستم بگویم نروید اما زبانم بند آمده بود 

هر کاری میکردم نمی‌توانستم حرف بزنم 

دهانم را باز میکردم اما صدایی از دهانم خارج نمیشد ترسیده بودم بیشتر جیغ می‌کشیدم 

که ….

یکهو از خواب بیدار شدم 

ناراحت بودم که خواب بوده و هنوز رهبرم و در واقعیت به این نزدیکی ملاقات نکردم 

و هم خوشحال بودم که حداقل در خواب دیدمشون ? 
.

.

ببخشید اگه سرتون درد آوردم خوابم واقعیت داشت و من این خواب و با همین جزیات دیدم 

و تعبیرش کردم 

گفته بود که سفری در پیش داریم و حتماً اون سفر رو بریم خیر و منفعت داره برمون . 

برنامه مشهد چیده بودیم که کنسل شد اما با خوابم و تعبیرش رفتیم زیارت آقا ? 

و از مشهد برگشتیم با شوهرم تماس گرفتند که استخدامی قبول شدند و پاسدار شدند ☘ ? ? بسته ای که آقا توی خواب به همسرم دادند هم تعبیر شد 

.

‌

‌براتون خواب های خوب و زندگی لذت بخشی آرزومندم

 1 نظر

دلنوشته اربعین

27 مهر 1399 توسط شبنم نظری ترابی

بسم رب الحسین
کربلا شد و دل ما در سفر کرب و بلاست 

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست…
دلم برای اربعین حسینی تنگ شده بود. 

یک سال تمام با روضه ها دلم را آماده کرده بودم برا اربعین. 
لحظه ای که اعلام شد اربعین سال ۹۹تعطیل گردید. 

انگار پتکی آهنین بر سرم کوبیده شد! روی زمین نشستم، اصلا باورم نمی شد که امسال نمی‌توانیم در مشایه شرکت کنیم، 

تلویزیون کلیپ های اربعین سال های قبل را نشان میداد، چشمانم را بستم و با پای دل میان جمعیت هم قدم با مردم عمود به عمود با پاهای تاول زده و به یاد چشمان گریان دخت سه ساله آقا همراه شدم. 

صدای گریه های نوزادی شیر خواره که مادرش هراسان بود کودکش را چطوری آرام کند دل ها را سمت طفل شش ماهه رباب می‌برد، عَلَمی از دور که به شکل زیبایی هم نوا با مداحی عراقی در حال چرخیدن بود تا کاروان دور علم جمع بشوند و کسی بیم دور شدن از گروهش در دلش را نداشته باشد. دلم شکست به یاد علم علمدار کربلا. 

آه کاش هیچ علمی بر زمین نیفتد نکند اهل حرم باز دل‌نگران شوند …
آن طرف تر، کودک خوش روی عراقی با مشک کوچکش به یاد تشنگان کربلا با خواهش و تمنا از زوار میخواست که از دستش آب بنوشند، و چند قدم جلوتر جوانانی را دیدم که ساده و بی ریا و خالصانه خم می‌شدند و کفش های زوار را با تمنا واکس می‌زدند! می گفتند نذر دارند قسم می‌دادند به امام حسین(ع) که بگذاریم نذرشان را به جا بیاورند…

بودند کسانی چیزی برای نذر کردن نداشتد، اما نذر کرده بودند برای زائرین در مقابل آفتاب سایه باشند…
به عشایر ها رسیدیم اگر از مهمان نوازی هایشان نگویم کم لطفی کرده ام، 

می‌گفتند شب را باید در خانه ی ما استراحت کنید ما گاهی از حرفهایشان چیزی نمی‌فهمیدیم هاج و واج نگاه که میکردیم بچه هایشان را به سمت ما می‌آوردند و بچه هایش با دست های کوچکشان چادر و یا دست های ما می کشیدن و ما را به سمت خیمه ها هدایت می‌کردند. 
اما طعم چایی تلخ عراقی ها، خاطره ای فراموش نشدنی است که خستگی های راه را از تنت ب در می کند. 
بهشت را در عمود ۱۴۵۲ یافتم 

انگار نه انگار چند روز پیاده راه رفته ایم، 

خبری از خستگی نیست دیگر 

بهشت خدا بر روی زمین را که می‌بینی جانی دوباره میگیری. دست ادب بر روی سینه می‌گذارم اما نمی‌دانم به کدامین طرف سلام دهم

صدایم می زنند به خودم آمدم، چشمانم خیس اشک است با مرور خاطرات اربعین، 

اینک بعد از چهل روز، حزن و اندوه داغ دلمان تازه تر شده، 

یاد آوری اسارت کاروان و کشیدن معجر و زدن تازیانه وسر بر روی نیزه و …
امان از دل زینب 

امان 
چه کنم اربعین است و راهی جز در خانه ماندن ندارم 

هق هق دیگر امانم نمی‌دهد

چه کنم با غم اربعینی که برای ایرانی ها تعطیل شد…

حسین بیشتر از آب، تشنه‌ ی لبیک بود.
با خودم عهد می کنم، لیبک به حسین زمانم بگویم و بیعت م را با ولایت فقیه تجدید می کنم.

 نظر دهید »

لبیک یا حسین

05 شهریور 1399 توسط شبنم نظری ترابی

•|?|•

نام‌توآنچنان‌بہ‌دهان‌مزه‌مےدهد
عمریسـٺ‌قوتِ‌غالبِ‌من‌گشتہ‌یاحسین‌:)

? | #آغـازنوڪرۍ

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

پناهم باش

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس